وقتی آنها دانشجو شدند، پدر و مادر خیلی از ما هنوز متولد نشده بودند. این دو یار گرمابه و گلستان که اکنون رفاقتشان حدود هفتاد سال دارد، در سال1334 با دنیایی از شور و شوق وارد دانشکده ادبیات، تنها دانشگاه مشهد شدند. همان سالی که بیشتر دانشجویان ورودی آن دانشکده، آموزگاران اداره فرهنگ بودند. آنها برای اولینبار است که میهمان یک رسانه میشوند تا برای شهرآرامحلهایها قصههای کمتر شنیدهشده دانشجویان و استادان آن سالها را روایت کنند.
این روایت، دو شخصیت دارد؛ یکی غلامحسین بهآذین نودوپنجساله که متولد 1306 خورشیدی در محلهای پایینتر از نوغان مشهد به نام شیخ عطار است و دیگری علیاکبر باقری نودساله که سال1311 در سرولایت نیشابور متولد شده است. این دو دوست که اکنون شاید از قدیمیترین شهروندان مشهد هم باشند، خاطرات زیادی از روزگاران دور این شهر دارند؛ از روزهایی که بهلول به حرم آمد و واقعه مسجد گوهرشاد بهوقوع پیوست.
از قحطی کشنده سالهای1320 تا دو سال پس از آن که مردم برای بهدستآوردن لقمهای نان ساعتها در صف نانواییها میایستادند تا بتوانند قرص نانی را که آردش شبیه خاکاره بود، بگیرند. از فلکه دور حرم و نهری که از چشمهگیلاس میآمد و از حرم عبور میکرد و تا بست پایینخیابان و قلعهخیابان هم امتداد داشت.
آنها حتی روزهای بمباران مشهد توسط روسها و هراسی که از آن حادثه در دل مردم مشهد به وجود آمده بود را نیز خوب به یاد دارند. آنها همه اینها را از مشهد قدیم در سینه دارند اما آنچه قرار است در این روایت گفته شود، قصه دانشجوشدن آنها به عنوان اولین دانشجویان دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد است.
بعد از پایان دبیرستان، استخدام آموزش و پرورش میشوند. بعد از افتتاح دانشکده ادبیات در سال1334 در مشهد، بسیاری از معلمان رشته ادبیات را برای ارتقای سطح شغلی انتخاب میکنند اما اداره فرهنگ با تحصیل ضمن خدمت معلمان مخالفت میکند. متولیان آن بر این باور بودند که معلم وظیفهاش تدریس است، اما بسیاری از معلمان با این قانون موافق نبودند و سعی داشتند بهنحوی این قانون را تغییر دهند.
ورودیهای دانشکده ادبیات بیشتر از بین معلمها بودند. از 45ورودی سینفرمان آموزگار بودیم.
علیاکبر باقری درباره فعالیتهایشان در آن دوره، میگوید: ورودیهای دانشکده ادبیات بیشتر از بین معلمها بودند. از 45ورودی سینفرمان آموزگار بودیم. پس از ورود به دانشگاه با چالشی بزرگ روبهرو شدیم و مدیر مدرسه ما را در اختیار اداره فرهنگ قرار داد. او گفت که اینها کارایی ندارند و نمیرسند تدریس کنند. برای امثال من شرایط خیلی سخت شد؛ یا باید پا پس میکشیدیم یا سختی تدریس و تحصیل همزمان بدون مجوز فرهنگ را به جان میخریدیم.
با خدمتگزار مدرسه رفیق بودم. در آن یکسالِ قاچاقی درسخواندن، به هوای آوردن گچ و بهانههای دیگر از کلاس خارج میشدم و آرام از گوشه حیاط با دوچرخه، خودم را به کلاس درس دانشگاه میرساندم. اینکار را یکی دوبار در روز تکرار میکردم تا اینکه آن کابوس یکساله تمام شد و با درخواست زیاد آموزگاران برای ادامه تحصیلات عالی، ناچار شدند که تسهیلاتی برای ما قائل شوند، برای ما که هم تدریس میکردیم و هم دانشکده میرفتیم. صبح تا ظهر کلاسهای دانشکده بود و بعد از آن هم تدریس در مدرسه. سال 1334دانشکده ادبیات یک ملک استیجاری بود در حوالی پل فردوس، جایی میان خیابان خاکی و گنبد سبز .(حوالی خیابان جنت امروز)
چگونه پذیرفتهشدن آنها در دانشکده ادبیات هم ماجرای جالبی دارد، روایت غلامحسین بهآذین این گونه است: «همان سال اول یکبار در تهران امتحان دانشسرای عالی را دادم اما در رشته تاریخ و جغرافیای پذیرفته شدم و یک ماه هم در کلاسهایش شرکت کردم. همانجا بود که شنیدم دانشکده ادبیات مشهد دانشجو میگیرد.
به مشهد آمدم و گفتم که در تهران پذیرفته شدهام و تاریخ و جغرافیا را هم اضافهتر امتحان دادم. آنجا چند استاد هر کدام درس تخصصیشان را از من آزمون شفاهی گرفتند و من پذیرفته شدم. از سال35 وارد دانشگاه شدم. سینفر آموزگار بودیم و پانزدهدانشجو شغلهای دیگری داشتند. همان سال اول دکتر علی شریعتی و همسرش نیز دانشجوی همین دانشکده بودند.
شهرآبادی و قدسی را هم یادم هست. در دوره ما پنج ششخانم بیشتر نبودند، برخی مثل خانم قراگزلو و خانم محمودی را به خاطر دارم. آنزمان یک دانشکده پزشکی بود که شرایط ورودش سخت بود و یک دانشکده ادبیات که تازه باز شده بود و دانشکده زبان انگلیسی هم بود که خیلی از دانشجوهای ادبیات، وقتی که کنکور زبان برگزار شد به آن رشته رفتند.
بیشتر خانمها، آنزمان خواهان زبان انگلیسی بودند و دانشجوی خانم در ادبیات کم داشتیم، اما در سال دوم و سوم تعداد خانمها بیشتر شد. آنزمانها پدر و مادرها با دانشجوشدن دختران خیلی موافق نبودند. کسی آینده دانشکده ادبیات را نمیدانست که به کدام سمتوسو میرود. رئیس دانشکده آنزمان دکتر علی اکبرفیاض بود و معاون، دکتر رجایی.»
حال و هوای دانشکده ادبیات در اولین سال تأسیس از زبان علیاکبر باقری شنیدنی است: «استادان بسیار مقتدر، تأثیرگذار و شخصیتهای بارزی در ادبیات بودند؛ مانند آقای دکتر رجایی یا استاد غلامرضا ذاتعلیان که هم دبیر زبان بود و هم تحصیلکرده خارج. استادی هم داشتیم که علوم قدیمی میدانست و استاد دیگری که پروازی بود و هم در تهران و هم مشهد تدریس میکرد. نام این دونفر در خاطرم نیست.
درسهایی که آنزمان برای رشته ما ارائه میشد؛ ادبیات، جامعهشناسی، علوم دینی و... بود. اول که پذیرفته شدیم کتابی در کار نبود. بعضی دوستان ما با رئیس دانشگاه تبادل نظر میکردند و حتی کتابهای خاصی میگرفتند و کپی میکردند و مثل جزوه بین بچهها تقسیم میکردند. سطح دانشگاه نسبت به دانشگاههای کشور معمولی بود.»
بهآذین در ادامه صحبتهای دوست قدیمیاش، میگوید: من شرح حال مینوشتم از چیزهایی که در خیابان میدیدم. مثلا برای صدایی که از یک زبالهجمعکن در خیابان شنیده بودم روایت مینوشتم. دو تا مطلب نوشتم و ارائه دادم و بعد هم دو مقاله دیگر نوشتم. استاد ادبیاتم من را صدا زد و گفت که من تحت نظرم. لطفا دیگر اینها را ننویس. اینها بوی سیاسی میدهد.
استاد ادبیاتم من را صدا زد و گفت که من تحت نظرم. لطفا دیگر اینها را ننویس. اینها بوی سیاسی میدهد
او در ادامه حرفهایش یاد خاطرهای دیگر از دانشگاه میافتد: «سال دوم بودیم که با دکتر رضایی زبانشناسی داشتیم. من شب دلدرد و راهی بیمارستان شدم. آنزمان بیمارستان شاهرضا اورژانس داشت. دکتر «بولوَند» رئیس آن بیمارستان بود. من را معاینه کردند و تصمیم به عمل گرفتند. صبح که شد چون امتحان فلسفه داشتم، یواشکی لباس پوشیدم و از بیمارستان بیرون زدم.
به خانه رفتم و خودم را مرتب کردم و بعد هم سر جلسه امتحان حاضر شدم. آقای هنرور که از کادر آموزشی بود، جمعشدن بچهها دور من را که دید، صدایم کرد و گفت: « چه شده است؟» ماجرا را که تعریف کردم. گفت: « تو خودت را برای لیسانس میخواهی یا لیسانس را برای خودت؟ تو الان امتحان دادی و 18شدی، امتحان شفاهی را هم بعدا از تو میگیرم.»
بعد هم تاکسی گرفت و من را به بیمارستان برگرداند. وقتی به بیمارستان رسیدم یک پرستار فرانسوی خانم داشتیم که وقتی فهمید برای امتحان به دانشگاه رفتهام، خندهاش گرفت و از من پرسید: «چطور از بیمارستان فرار کردی؟» همان روز در بیمارستان با بیحسی عمل شدم. همه عمل را متوجه میشدم. در بیمارستان تا عصر داد میزدم و کسی نیامد به من یک آمپول نوالوژین بزند. آنزمان به جای بخیه هم گراف میزدند که مثل چنگک دو طرف شکاف را به هم میکشید. آنزمان حتی نخ بخیه هم نداشتیم.»
غلامحسین بهآذین یاد روزهایی میکند که مدرک لیسانسش را از دانشکده ادبیات گرفت: «بعد از چهار سال لیسانسم را گرفتم و دوباره در همان دبیرستانی که از قبل کارهای دفتری انجام میدادم، معلم شدم. این مدرسه اول مدرسه نمونه بود که زمان آمریکاییها توسط آنها حمایت میشد. وقتی از حمایت آمریکاییها درآمد در خیابان تهران کوچه فرهنگیان، به جای آن دبیرستانی ساختند و نامش را نادرشاه گذاشتند. .
من تا سال44 در همان مدرسه ماندم و بعد از آن به دبیرستان دانشبزرگنیا در خیابان امام رضا(ع) رفتم. رئیس آن مدرسه هندینژاد بود و گفت که میآیی معاون مدرسه ما شوی؟ من پذیرفتم و تا سال51 آنجا بودم. بعد از آن مدیر مدرسه راهنمایی آپادانا که روبهروی آموزشو پرورش ناحیه2 بود شدم.
بعد از آن با آقای باقری راهنمای تعلیماتی مدارس راهنمایی شدیم. معلمهای راهنمایی خیلی از اینکه کسی بالای دستشان باشد و بر کارشان نظارت کند، راضی نبودند و فکر میکردند ما برای مداخله در کار آنها رفتهایم. آنها معلمانی بودند که دو سال در دانشسرای راهنمایی در احمدآباد درس خوانده بودند. بعد از آنکه دیدم این شرایط خیلی خوشایند نیست، خودم را بازنشسته کردم. آنزمان آقای معینی مدیر بود و موافقت نمیکرد و من دوباره یکسال دیگر هم فعالیت کردم و دبیر ادبیات دبیرستان شدم تا اینکه در سال55 بازنشسته شدم.»
قصه زندگی علیاکبر باقری هم در روزهای پس از دانشآموختگی اینگونه است: «سال38 دانشگاه را که تمام کردم دوباره سراغ دبیری رفتم. همانزمانها به توصیه پسر پروفسور صادقی که رئیس فرهنگ سرولایت بود و بازنشسته شد، برای پذیرفتن مسئولیت اداره فرهنگ در آن شهر دعوت شدم.
او خیلی حساس بود که آنچه برای فرهنگ سرولایت در افتتاح مدارس انجام داده است از بین نرود. برای همین از من خواست که این مسئولیت را عهدهدار شوم. ما آنجا باید با کسانی که میخواستند مکتبخانهها باقی بماند، مقابله میکردیم و کمکم تمام مکتبخانهها جمع شد و مدارس ابتدایی و دبیرستانها جای آن را گرفت و بسیار درسها پیشرفتهتر شد.
همانزمانها به توصیه پسر پروفسور صادقی که رئیس فرهنگ سرولایت بود و بازنشسته شد، برای پذیرفتن مسئولیت اداره فرهنگ در آن شهر دعوت شدم
خیلی از دانشآموزان آن مدارس و دبیرستانها به خارج اعزام شدند و بسیار ممتاز بودند. من که آنجا بودم در عین حال که اداره امور را برعهده داشتم، بهطور رسمی تدریس هم میکردم. تا زمانی که عهدهدار فرهنگ شدم، مرحوم صادقی 34مدرسه دایر کرده بود و بیشتر روستاهای سرولایت دارای مدرسه بودند و من هم در فاصله بین جوین و سرولایت و مشکان و نیشابور هشت مدرسه دیگر دایر کردم. بعد از چهارسال خدمتم همه روستاها مدرسه داشتند، حتی همان روستایی که دوازدهدانشآموز داشت.»
علیاکبر باقری بعد از آن به مشهد میآید و مجوز افتتاح دبیرستانی را میگیرد. دبیرستانی با نام استاد شهریار و یک دبیرستان دخترانه که همراه چند سهامدار آن را تأسیس میکنند. میگوید: ما نام استاد شهریار را در نظر داشتیم اما در تابلو کلمه استاد جا افتاده بود. آنزمان تودهایها بسیار ما را اذیت کردند، چون برداشتشان این بود که ما منظورمان آن شهریاری است که خیلی مخالف داشت، نه استاد شهریار.
سالها بعد بیشتر بچههای مدرسه استاد شهریار به افغانستان، پاکستان و هندوستان رفتند و وقتی که ما به آنجا سفر میکردیم، بچههایی که دانشآموخته شهریار بودند بسیار از ما پذیرایی میکردند. شهریار مدرسهای ملی بود که گروهی با هم شریک شدیم و تأسیس آن در سال 1343 بود. دبیرانی مانند دکتر فکرت، دکتر جدیر و هاشمی قوچانی که دبیران برجستهای بودند، با ما همکاری میکردند. من همانزمان در دبیرستان دخترانه فروغ تدریس میکردم که پیش از این تجربه بود و چهار سال طول کشید.
علیاکبر باقری ماجرای دستگیریاش توسط ساواک را هم اینچنین تعریف میکند: بعد از سال50 که مدارس راهنمایی روی کار آمدند، من هم مانند غلامحسین بهآذین راهنمای تعلیماتی در استان خراسان شدم. ما به مدارس راهنمایی در مشهد و شهرستانها که تازه تأسیس شده بودند میرفتیم و روش تدریس را به معلمها میآموختیم.
یکبار در سرخس که بودیم، خانمی در کلاس دیکته گفته بود و خوارزم را که بدون واو نوشته شده بود، غلط گرفته بود. من وقتی این کلمه را دیدم به آن معلم گفتم که این غلط نیست و ادامه دادم: «نفت را روسها میبرند و ما واوش را نگهداشتهایم برای کوبیدن مغز بچهها.» در آنزمان بگیر بگیر ساواک بود.
من وقتی که به مشهد برگشتم از خانمم شنیدم خانه را احاطه کرده بودند و روز بعد، صبح اول وقت، من را به ساواک بردند. آنزمان بین مردم پیچیده بود کسی از ساواک سالم بیرون نمیآید. من هم خیلی ترسیده بودم. در اتاقی شبیه انفرادی، من را از صبح تا ظهر نگه داشتند و حدود ساعت2 همراه مأمور، نزد رئیس سازمان امنیت رفتیم.
وقتی او را دیدم متوجه شدم او برادر دوستم در دانشگاه است. او هم من را شناخت و گفت: « فلانی این چه کاری است کردی؟ برو و دیگر از این کارها نکن.» بعد از آن با همان پست راهنمای تعلیماتی در سال 1358 بازنشسته شدم. بعد از بازنشستگی هنوز تا چهار،پنج سال اضافه کار میکردم و در مدرسه سلمان فارسی در خیابان ابومسلم در تقیآباد تدریس می کردم.
وقتی برای گرفتن عکس این گزارش، آنها را به دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی میبریم، اگر چه این دانشکده آنجایی نیست که آنها درسشان را در آن آغاز کردهاند، اما به هر حال دانشکده ادبیات نقطه عطف رفاقت دیرینهشان بوده است. جایی که وقتی دوران تحصیلشان در آن تمام میشود، دوستیشان دیرینه میشود و صمیمیتشان گل میکند. فرقی ندارد که دانشجویان امروز دانشکده ادبیات آنها را میشناسند یا نه. به هر حال آنها قسمت مهمی از تاریخ این دانشکده و این دانشگاه هستند.